عشق پاک یعنی ...

مخاطب خاص نداریم،ولی دل که داریم...

به عشق در نگاه اول اعتقاد ندارم

 

ولی به

 

"از چشم افتادن در یک لحظه"

 

عجیب معتقدم...

تاريخ جمعه 2 بهمن 1394برچسب:,سـاعت 10:38 نويسنده $ mahdie $

آزارم میــــــــدهی...

به عمــــد...یا غیر عمــــد...خدا میــــــدانـــد
اما من آنقدر خسته ام...
آنقدر شکستـــه ام که هیچ نمیگویم...
حتی دیگر رنجیدن هم از یادم رفته است...
اشک میریزم...
سکوتــــــ میکنم و تــــــــــــو
همچنان ادامه میــــدهی...
نفرینت هم نمیکنم...
خیــــالت راحــــتـــــــــــ
شکسته ها نفرین هم بکنند،گیـــــــرا نیست!
نفریـــن،ته دل میخواهد
دل شکسته هم ک دیگر سر و ته ندارد...!!
لامذهب این همه استخوان در بدنم بود
چــــــــــــرا دلــــــــم را شکـــــــستـــــــــــی؟؟

 

تاريخ چهار شنبه 12 فروردين 1394برچسب:,سـاعت 20:24 نويسنده $ mahdie $

خيليا هستن ميخوان ما رو خراب کنن..

بدبختا خبر ندارن ما از خرابه ها برج مي سازيم

به بعضيام باس گفت ببين درسته تو نتونستي خرم کني...


ولي ديگه کم کم داري سگم ميکني!!

به بعضيام باس گفت...


ببين عزيزم!


من يدفه قيد قرمه سبزي رو زدم...


دو دفعه هم قيد ته ديگ ماکاروني رو زدم...


تو ک ديگه تو زندگيم ازينا بالاتر نيستي که!!!!

بودن با بعضيا لياقت نمي خواد ، اعصاب مي خواد..!

منـو مي بينـــي؟؟

سيـــگــآرو  ترک کــردم...

تو کهـ ســَهـــــــــلي...!!

ب بعضيا بايد گف: مطمئني از خاکي؟؟؟شايد از لجني!!

اَگه بَرآم مُهِم بودـي زيرِت خَط ميکِشيدَم !


نَه دورِــــت...

تاريخ یک شنبه 29 تير 1393برچسب:,سـاعت 9:33 نويسنده $ mahdie $

غرورت نميزاره برگردي ?!

ميدونم...

جوابمو نميدي ?!

ميدونم ...

سکوت کردي ?!

ميدونم....

محلم نميزاري ?!

ميدونم ...

دستاتو بهم نميدي ?!

ميدونم ...

ميرسه اون روزي که ميخواي برگردي !!!

تلفن رو برميداري .. زنگ ميزني .

بوق .. بوق ... بوق....

بر نميدارم !!

عصبي ميشي فحش ميدي ..

باخودت ميگي کلاس گذاشتم ..

روز دوم زنگ ميزني

بوق.. بوق... بوق....

بر نميدارم ..

با خودت ميگي غلط بکنم ديگه بهش زنگ بزنم ..

روز سوم از جلو کوچمون رد ميشي ..

ميبيني حجله يه بنده خدايي رو زدن سر کوچه

دلت ميسوزه ..

ميگي بيچاره جوون بود ..

مياي نزديک تر جوان ناکام ...!!!

چقد قيافش اشناست عه !

اينکه منم بالاخره برگشتي ?!

ببخشيد نميتونم جلو پات بلند شم

اخه زير خاکم ..

ديدي همه چيزم خاک شد ?!

عشقم ! چقد خوشگل شدي !

چه مشکي بهت مياد ..

کاش زود تر ميمردم

عه .. گريه نکن

يادته التماس ميکردم .. ميگفتم نرو ..

روزاي بعدش يادته ?!!!

التماس ميکردم برگردي ..!

گريه نکن

اخه نميتونم اشکاتو پاک کنم

اخه زير خاکم

اخه نميتونم بلند شم...

چي دارم ميشنوم ...

التماس ميکني برگردم ?

عشقم ! اروم باش

غرورت ! نذاشت که زود تر برگردي...

تاريخ پنج شنبه 15 خرداد 1393برچسب:,سـاعت 12:2 نويسنده $ mahdie $

هوس قهوه کردم... هوس ديدنش...

هوس شنيدن صداي خنده هاش...


هوس بوي تنش... هوس کردم عين قبل بغلم کنه...

هوس بوسيدنش...


هوس گذاشتن سرم رو شونه هاي مردونه اش...


ديوونه دلم برات تنگ شده ،ميفهمي...؟!


چ طوري طاقت بيارم...؟!


بي انصاف ، دلم ميخواد تمام دلتنگي هامو بالا بيارم...


نه،گريه نميکنم... من بهت قول دادم عشقم

که گريه نکنم...
آرومـــــــــــــــــــــــــــم...!
...................................................


اگر بداني چقد دلتنگم! اگر بداني چقد دوستت دارم!

اگر بداني دلم براي شنيدن صدايت پرميزند!


اگر بداني جز تو کسي را نمي خواهم!


اگــــــــــــــــــــر............


اگر بداني،مــــــــــي آيي؟!

ببين مَـن 2Afm نيـسـتَـمـ !


که بگم:


اگـہ ديـگـہ نَـدارے رومـ هيـچ ميـلــے


اگـہ مَـنـو نميـخـواے نَـداره عـيـبــے


مَـن ميـگَـمـ :


اگـہ ديـگـہ نَـدارے رومـ هيـچ ميـلــے


اگـہ مَـنـو نميـخـواے بهـ دَرَکـــــ هـــــــــرے

 

تاريخ چهار شنبه 14 خرداد 1393برچسب:,سـاعت 21:20 نويسنده $ mahdie $

خدایا!!!
حتما باید بمیریم تا روحمون شاد شه؟!
نمیشه همین طوری یه حال بدی؟؟


تو ی این چند سال عمرم
یه چیزو خوب فهمیدم
گذر زمان هیچ چیز و حل نمی کنه...
فقط ماست مالی میکنه...


اینجا زمین است
زمین گرد است تویی که مرا دور زدی
فردا به خودم خواهی رسید
حالت دیدنی است...

ﺗﻨﻬــﺎﯾــﯽ ﯾﻌﻨـــﯽ :   

ﺍﻣﺸﺒــﻢ ﻣﺜــﻞ ﺷﺒــﺎﯼ ﺩﯾﮕـﻪ ﺭﻭ ﺗﺨﺘــﺖ ﺩﺭﺍﺯ ﺑﮑﺸـــﯽ  

ﺁﻫﻨﮕـــ ﺑـــﺰﺍﺭﯼ ﻭ ﺑـــﺎﺯﻡ ﻓﮑــﺮ ﮐﻨــﯽ 

ﺑـــﻪ ﻧﺒــﻮﺩﻧﺶ  ﺑـﻪ ﺣﺮﻓﺎﯾـــﯽ ﮐــﻪ ﺑﺎﻫــﻢ ﻣﯿﺰﺩﯾــﺪ  

ﺑــﻪ ﺍﯾﻨﮑـﻪ ﺑــﺎ ﻏﺮﯾﺒــﻪ ﺍﯼ ﺭﻓﺘـــ  

ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑــﻪ ﺗﻮﯼ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﻓﻘﻂ ﺻﺪﺍﯼ ﺗﺎﯾﭗ ﮐﺮﺩﻥ ﻫﻤﺪﻣﺖﺑﺸــﻪ  

ﻭ ﻣﺜـــﻞ ﻫﻤﯿﺸــﻪ ﭼﺸﻤــﺎﺕ ﺗﻘﺎﺻـــ ﭘﺲ ﺑـــﺪﻥ ... !!!  

ﺁﻫـــﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔــﯽ ﻟﻌﻨﺘــﯽ ﺯﯾﺒﺎﯾـــﯽ ﻫـــﺎﯾـــﺖ  ﮐـــــــــﻮ؟

عــــزیزم!!!

همـیشه کـــه یـــه خـــر

بـــه تـــــــورت نمیـــــــخوره....

یـــه روزم یــه گـــــــرگ میخــوره به تـــورت و

تــــیکه تیــــکت مــیـــکنه...!!!

خـــــریت یعنــــی "صداقت" بـــا

کسی کـــه "سیــــاســـــــــت" داشت...


دﻟـﻢ ﺑـــﻪ درد ﻣـﯽ آﯾـﺪ وﻗـﺘـﯽ
ﻣـﯿـﺒـﯿـﻨـﻢ ﻋـﺎﺷـﻘــﺎﻧـﻪ ھـــﺎﯾـﯽ
ﮐـﻪ ﻣـﻦ ﺑـــﻪ ﺗـﻮ ﻣـﯿـﮕـﻔـﺘـﻢ را ﺑــﻪ او
ﻣـﯿـﮕـفتی...
ﺻـﺒــﺮ ﮐـﻦ...!
دردم تنها اﯾـﻦ ﻧـﯿـﺴﺘـــــــ
ﻏـﺮورم ﻣـﯿـﺸـﮑـﻨـﺪ وﻗـﺘـﯽ
ﻣـﯿـدیدم ھـﻤـﯿـﻦ ﻋـﺎﺷـﻘـﺎﻧـﻪ ھــﺎ
را او ﺑـــﻪ دﯾـﮕـﺮی ﻣـﯿـﮕـفت
ﺣـﺎﻻ دﯾـﺪی ﮐـﻪ ﺑـﺎ خیانتت
ھـﺮ دو تنهــا ﺷـﺪه اﯾــــــﻢ؟؟

تاريخ یک شنبه 14 ارديبهشت 1393برچسب:,سـاعت 1:29 نويسنده $ mahdie $

وقتی نمیدونی تو دلت چی میگذره !

وقتی نمیدونی از این دنیای لعنتی چی میخوای!

وقتی قبل از اینکه چیزی رو بخوای اون چیز نابود میشه !

وقتی همهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ باهات قهرند!

وقتی نفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرین شده ای

چه دلیلی داره که ارزوییـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ داشته باشی؟

 چه دلیلی داره چیزی رو دوستـــــــــــــــــــ داشته باشی ؟

چه دلیلی داره به زندگیــــــــــــــــــــــ ادامه بدی؟

سلامــــــ روزگــــــار...
 
چه میکنی با نامردی مردمان...
 
من هــــــــم....
 
اگر بگذارند...
 
دارم خرده های دلــــــــــم را...
 
چسب میزنم....
 
راستی این دل...
 
دل میـــشود؟؟؟......
تاريخ پنج شنبه 7 فروردين 1393برچسب:,سـاعت 19:44 نويسنده $ mahdie $

هفت سین امسال من با
'سیگار' اغاز میشود در حسرت نبودنت
سین بعدی
'سیگار' بعدی به یاد تمام لحظاتی که تورا نخواهم داشت
سین سوم
' سیگار' سوم به یاد چشمانت
سین چهارم
'سیگار' چهارم به یاد تنهایی که از این پس دیگر تنهایم
نمیگذارد ....
سین بعدی
باز هم سیگار اینبار 'سکوت' ،سنگینی صدایت در گوش
هایم نجوای خاطره میکند
سین دیگر
سیگار بعدی 'سینه ام' تیر میکشد دستانم را بهمن گرفته یادِ فروردین ...
آخرین سین ،
آخرین سیگار، آخرین ترکش به قلب بیمار ...
هفت سینم خاکستریست
هم رنگ اسمم ....
در نبودت حالم دیدنیست

تاريخ پنج شنبه 29 اسفند 1392برچسب:,سـاعت 17:36 نويسنده $ mahdie $

بــاران مــي بــاريد...

كــودك نـگـاهـي بــه ســوراخ چـكـمـه اش انـداخـت!

لـبـخـنـدي زد ...

سرش را رو به آسـمـان كــرد وگـفـت:

خــدايا گـريه نـكن امــشـب مـي دوزمــش...!

مردانی را میشناسم که هنگام عصبانیت
داد نمیزنند
ناسزا نمیگویند
نمیشکنند
تهمت نمیزنند
تنها "قدم" میزنند و در خلوت خود فرو میروند و
خالی میکنند تمام خشم خود را
تا مبادا به کسی که دوستش میدارد

از گل کمتر گفته باشد!!!

مـــا بـه هـــم نمـی رســیـم...!

امّــا . . .

بهــتـریــن غــریـبه ات مــی مـانــم

کـه تــو را هــمیشـه دوســـت خــواهــد داشــت . . .

دلــــــــــــــــــم گــرفتـه از ایــن شـهــــر

که آدمـهــایـش ،

هـمچــــون هــوایـش نـاپایـــدارنــد . . .

گـاه آنـقـــدر گـــرم کــه نـفـســت میــگیــرد

گاه چــنان ســـرد کـه بــدنــت مـیلـــرزد . . . !

مـــن و تــو ، "مــا" كه نشــــدیــم هـیــچ ،

مــن نـیمــی از خــــودم را هــم باختـــم . . . !

هـنـــوز هــم مــرا بــه جـان “تـــــــــــــــــو”

قــســم مى دهــند . . . !

مى بـیـنى؛

تنــــــــــــــــــــها مــن نیـستـم

که رفتنــــــــــــــت را بـاور نمـى کــنـم…!!!

 

 

 

تاريخ جمعه 23 اسفند 1392برچسب:,سـاعت 12:12 نويسنده $ mahdie $

دیــگـر هـوایِ بــرگــردانـدنـت

را نــدارم...


هــرجــا کــه دلــت مــیـخــواهــد

بــُـرو...!!!


فــقــط آرزو مــیـکـنـم وقـتـی

هــوایِ مـَـن بـه سـرت زد


آنــقـدر آســمــانِ دلــت بــگــیــرد کـه

بــا هــزار شــب گــریــه


چــشــمــانــت بــاز هــم

آرام نــگــیــرد...

خـــــدا!!!!


کي کـــــــــات مي دي؟؟؟!!


هزار بار ،يک پلان رو گرفتي...


من بازيگر خوبي نمي شم،بــــاور کن...!

دلم از هزار راه ِ رفته ؛


بی تو باز گشته است ...


ایوب هم اگر بود ،


چشم می بست از انتظار آمدنت ...

مــن را همین گونه كه هـستـم دوست داشته باش...

نمی توانـی؟!...مــن می روم...

تــو هم برو مجسمه ساز شو...

خدایا...
خدایا...
از تمام دنیات...
فقط یه نفر رو می خوام
زیاده؟؟؟

تاريخ جمعه 9 اسفند 1392برچسب:,سـاعت 20:39 نويسنده $ mahdie $

از غم رفتنت سیگاری شدم...

به خوشی برگشتنت پیک زدم...

از تب بودنت فاحشه شدم...

از ترس مسخره شدن لال شدم...

حالا نسشتم ببینم بلای دیگه ای نمیخوای سرم بیاری!!؟؟

تعارف نکن این تیشه ...

بزن به ریشم...

گفت:جبران میکنم

گفتم:کدام را؟

عمر رفته را...؟

روی شکسته را...؟

دل مرده اما تپیده را...؟

حالا من هیچ...

جواب این تار موی سفیدم را چه میدهی...؟

نگاهی به سرم کرد و گفت:

چه پیر شده ای...!

گفتم:جبران میکنی؟

گفت:کدام را؟؟

خیالت راحت...!

دل شکسته ها نفرین هم بکنند

گیرا نیست...

نفرین "ته دل" میخواهد...

دل شکسته هم که دیگر سر و ته ندارد...

تاريخ چهار شنبه 16 بهمن 1392برچسب:,سـاعت 9:11 نويسنده $ mahdie $

ﺍﮔﻪ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺗﻮ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺯﻧﺪﮔﯿﺶ

ﺩﺳﺖ ﮐﺴﯽ ﺭﻭ ﺟﺰ ﭘﺪﺭ ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﺵ ﮔﺮﻓﺖ. 

ﺍﮔﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﮐﻠﻤﻪ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺭﻭ ﺑﻪ ﮐﺴﯽﮔﻔﺖ...

ﺍﮔﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﺮﺩ...

ﺍﮔﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﺨﺎﻃﺮ  ((ﺗﻮ)) ﭘﺎﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭ ﻏﺮﻭﺭﺵ... 

ﺍﮔﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﻃﻌﻢ ﺑﻮﺳﻪ ﺭﻭ چشید ...

.…ﻗﺴﻢ ﺑﻪ ﻭﺟﺪﺍﻧﺖ ﻗﺪﺭ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺍﯾﻦ ﺍﻭﻟﯽﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻥ!

ﺍﻭﻥ  ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﺭﻭ ﺍﻧﺠﺎﻡ میده!

عشق واسه ی زن وقتیه که از روی ناراحتی 
 
با دستاي ظريفش رو سينه‌ي مردش مي‌كوبه و
 
مرد آروم بغلش مي‌كنه،
 
دستاشو مي‌بوسه و ميگه:
 
نزن گلم دستاي خودت درد مي‌گيره...
 
مرد باید،
 
وقتی زنی که دوسش داره عصبانیه ,
 
ناراحته
 
میخواد داد بزنه
 
وایسه روبروش بگه :
 
 
تو چشام نیگا کن ,
 
بهت میگم تو چشام نیگا کن
 
حالا داد بزن ,
 
بگو از چی ناراحتی
 
بعد اون داد بزنه ,
 
گله کنه ,
 
فریاد بکشه ,
 
گریه کنه
 
حتی با مشتای زنونه ش بکوبه تو بغل عشقش
 
آخرش خسته میشه میزنه زیر گریه
 
همونجا تو که دوسش داری باید بغلش کنی
 
نذاری تنها باشه
 
حرف نزنی ها ,
 
توضیح ندی ها
 
کل کل نکنی ها ,
 
توجیه نکنی ها،
 
دعواش نکنی ها
 
فقط نذار احساس کنه تنهاس
 
 
تاريخ جمعه 13 دی 1392برچسب:,سـاعت 9:34 نويسنده $ mahdie $

من سزاوار این فراموشی نبودم

همانطور که تو لایق این عشق نبودی

مهم نیست که دیگر باشی یا نه

مهم نیست که دوستم داشته باشی یا نه

مهم نیست مرا به خاطر میاوری یا نه

مهم نیست که دیگر تو را با دیگری میبینم یا نه

مهم نیست که زمانی تنها میشوی

زمانی که دلت گرفت

چگونه،با چه رویی سر به آسمان بلند میکنی

و میگویی:

خدایا من که گناهی نکردم پس چی شد؟!

تنهایی سخت ترین چیزیه که فکرشو میکنی

مخصوصا

وقتی احساس کنی تنها کسی که میتونستی

باهاش باشی،همون کسیه که

نمیخواد با تو باشه...

 

 

تاريخ پنج شنبه 21 آذر 1392برچسب:,سـاعت 11:39 نويسنده $ mahdie $

به افتخار اونایی که می‌دونی هیچ‌وقت نمی‌تونی بهش بزنگی

ولی باز هم دلت نمیاد ♥ شمارشو از گوشیت پاک کنی...

دیگر هیچکس برای ♥ من "او" نمیشود......

حتی خودش..........

♥خدایا غم خورده ام به مقدار کافی ممنون!

میل ندارم دیگر...می شود یک استکان

مرگـــــ♥ــــــــ برایم بریزی؟؟

یه اشتباه بزرگه
واسه کسی بمیری
که قبلا واسه خیلیا مرده بوده... !

درد داره که همیــــشه اونــی که تو خیــالته

 بی خیالتــــــــــــه...

 

تاريخ پنج شنبه 30 آبان 1392برچسب:,سـاعت 19:16 نويسنده $ mahdie $

وقتی کسی در کنارت هست، خوب نگاهش کن !

به تمام جزئیاتش…

به لبخند بین حرف هایش..

به سبک ادای کلماتش،

به شیوه ی راه رفتنش،نشستنش..

به چشم هاش خیره شو..

دستهایش را به حافظه ات بسپار

گاهی آدم ها انقد سریع میروند،

که حسرت یک نگاه سرسری را هم به دلت 

میگذارند

چقدر خوبه وقتی با عشقت قهر می کنی...

بر خلاف میلت میگی دیگه دوست ندارم، نمی خوامت

این جمله رو بشنوی :

غلط کردی چه بخوای چه نخوای مال منی !!

خیلی سخته

عاشق کسی باشی که حتی روحشم

خبر نداشته باشه....!!!

اما خیلی شیرینه که

یواشکی...

عاشقانه.... 

نگاهش کنی و توی دلت بگی: 

"آخه لامصب خیــلی دوسـتـت دارم"

    دختـــرک رفت ولــی زیـر لب این رامیگفت:
 
” او یقینــا پی معشــوق خودش می آیــد “
 
    پســرک ماندولــی روی لــبش زمـزمـه بود:
 
  ” مطمئنــاکه پشیمــان شــده برمیـــگرد
 
   عشـــق قربـــانی مظلـــوم
 
” غـــرور ” اســـت هــنوز . . .
 
تاريخ جمعه 17 آبان 1392برچسب:,سـاعت 11:5 نويسنده $ mahdie $

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام

ازدواج کردم…

ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…

اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو

به وضوح حس می کردیم…

می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم

که مشکل از کدوم یکی از ماست…

اولاش نمی خواستیم بدونیم…

با خودمون می گفتیم…

عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه…

بچه می خوایم چی کار؟…

در واقع خودمونو گول می زدیم…

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

تا اینکه یه روز علی نشست رو به رومو گفت…

اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…

فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم…

خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر تو

رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار

خیالش راحت شده بود یه نفس

راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…

گفتم:تو چی؟گفت:من؟

گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…

تو چی کار می کنی؟

برگشت…زل زد به چشام…گفت:

تو به عشق من شک داری؟…

فرصت جواب ندادو گفت:

من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد

خیالش راحت شد که من مطمئن شدم

اون هنوزم منو دوس داره…

گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه

گفت:موافقم…فردا می ریم…

و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم

مث سیر و سرکه می جوشید…

اگه واقعا عیب از من بود چی؟…

سر خودمو با کار گرم کردم

تا دیگه فرصت فکر کردن به این

حرفارو به خودم ندم…

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…

هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…

بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…

اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره هردومون دید…

با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم

که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس…

بالاخره اون روز رسید…

علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم

باید جواب ازمایشو می گرفتم…

دستام مث بید می لرزید…

داخل ازمایشگاه شدم…

علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…

ازم پرسید جوابو گرفتی؟

که منم زدم زیر گریه…

فهمید که مشکل از منه…

اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود…

یا از خوشحالی…روزا می گذشتن و علی

روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر میشد…

تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از

این رفتاراش طاق شده بود…بهش گفتم:علی…

تو چته؟چرا این جوری می کنی…؟

اونم عقده شو خالی کرد گفت:

من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من

نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…

دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…

گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو

دوس داری…گفتی حاضری

بخاطرم قید بچه رو بزنی…

پس چی شد؟

گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…

الان می بینم نمی تونم…نمی کشم…

نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت

می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…و

اتاقو انتخاب کردم…

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…

تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام

طلاقت بدم…یا زن بگیرم…

نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…

بنابراین از فردا تو واسه

خودت…منم واسه خودم…

دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که

یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش

کرده بودم…حالا به همه چی پا زده…

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو

ساکمم بستم…

برگه جواب ازمایش هنوز توی

جیب مانتوام بود…

درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش

و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه

رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…

توی نامه نوشت بودم:

علی جان…سلام…

امیدوارم پای حرفت واساده باشی

و منو طلاق بدی…

چون اگه این کارو نکنی خودم

ازت جدا می شم…

می دونی که می تونم…

دادگاه این حقو به من می ده که

از مردی که بچه دار نمیشه جدا شم…

وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و

دیدم که عیب از توئه…باور کن اون قدر

برام بی اهمیت بود که حاضر

بودم برگه رو همون جاپاره کنم…

اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه

عشقت به من ثابت شه…

توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز

تاريخ چهار شنبه 24 مهر 1392برچسب:,سـاعت 22:1 نويسنده $ mahdie $

موهایم را انقدر کوتاه میکنم که

خاطره انگشتانت را از یاد ببرند...

کاش بودی...

وقتی بغض میکردم...

فقط بغلم میکردی و میگفتی...

ببینم چشماتو منو نگاه کن...

اگه گریه کنی قهرمیکنم میرمااااا....

تاريخ سه شنبه 16 مهر 1392برچسب:,سـاعت 18:40 نويسنده $ mahdie $

روی سنگ قبرم بنویسید:

موریانه ها زهرمارتان باد

این تن که میخورید،پر از حسرت های

شیرین بود...

چه تراژدی غمناکی است!!!

وقتی برای کسی که همه کس توست

هیچکس نباشی...

کاش توی زندگی هم مثل فوتبال

وقتی زمین میخوردی

و از درد به خودت میپیچیدی

داور میومد از آدم میپرسید:

میتونی ادامه بدی؟؟؟

لباسهایم که تنگ میشد میبخشیدم به دیگران

دل تنگم را چه کسی میخواهد؟؟!!

تاريخ شنبه 30 شهريور 1392برچسب:,سـاعت 11:15 نويسنده $ mahdie $

خدا رو چه دیدی شاید

روزی"درد"هم قیمت پیدا کرد و

ما ثروتمند شدیم...

برسنگ مزارم بنویسید:

آشفته دلی خفته در این خلوت خاموش

او زاده ی غم بود

که از خاطر دوستان گشت فراموش...

خدایا 1 بر به این زندگیمون بزن

شاید 2 تا حکم افتاد دستمون

تا هرکس و ناکسی آسشو به رخ ما نکشه...

ما را از کودکی به جدایی ها عادت داده اند!

از همان روزی که روی تخته سیاهمون نوشتند:

خوب ها/بدها

خیلی ها دلمو شکستن،ولی تو با همه فرق داری

آخه 1 ضرب المثلی هست که میگه:

کار آن کرد که تمام کرد...

تاريخ دو شنبه 4 شهريور 1392برچسب:,سـاعت 10:32 نويسنده $ mahdie $

دلم به حال پسرک سوخت

وقتی گفتم:کفشهایم را خوب سیاه کن...

گفت:چشم آنها را مثل سرنوشتم سیاه خواهم کرد...

دست بر دلم نذار!!

میسوزی...

داغ خیلی چیزها به دلم مانده است...!

بعد از سالها دخترک کبریت فروش را دیدم

بزرگ و زیبا شده بود...

به او گفتم کبریت هایت کو؟

میخواهم این سرزمین را به آتش بکشم!

خنده تلخی کرد و گفت:

کبریت هایم را نخریدند...

سالهاست تن میفروشم...میخری...؟!!

کودک فال فروشی را پرسیدند چه میکنی؟

گفت:به کسانی که امروز در حسرت دیروزند،

آرزوهای فردا را میفروشم...

گفتی تا انگشتهای دستتو بشماری برگشتم

کجایی ببینی از مردم شهرانگشت گدایی میکنم!!

تاريخ دو شنبه 21 مرداد 1392برچسب:,سـاعت 12:34 نويسنده $ mahdie $

دیر یا زود حمله خواهند کرد...

خاطراتی که زبان آدمیزاد نمیفهمند...

هرآدمی میرود

یه روزی...

یه جایی...

به یه هوایی برمیگردد!

همیشه یه چیزی برای جاماندن هست.

حتی یه خاطره...

اگه کسی تو چشمات نگاه کردو قلبت لرزید

عجله نکن...

شاید یک روز کاری کنه که چشمات بلرزه...

آنقدر زیبا عاشق او شده ای

که آدم لذت میبرد از این همه خیانت...

تاريخ یک شنبه 13 مرداد 1392برچسب:,سـاعت 10:24 نويسنده $ mahdie $

 
اعدامـــی لــحظه ای مـــکث کــرد و
 
بـــوسه ای بر طنــاب دار زد...

دادســتان گفت:

صـــبر کنید آقــای زنــــدانــی
 
این چــــه کـــاریست ...؟!؟!؟؟

زنــدانی خـــنده ای کــرد و گفت :

بیچـــاره طـــناب ...

نــمیزاره زمـــین بیفتم

ولی آدم ها !!!!!

بدجـــور زمــینــم زدن ...!
 
 
 یه وقتایی اینقدر

زندگیم غمناک میشه که دوست دارم یکی یهو بگه

کات...

عالی بود!
 
خسته نباشین بچه ها...

واسه امروز بسه...
 
 
 
این روزها...انسان ها تنهایی ات را پر نمیکنند...
 
فقط خلوتت را میشکنند...
تاريخ یک شنبه 6 مرداد 1392برچسب:,سـاعت 10:31 نويسنده $ mahdie $

 این روزها هم میگذره

ولی من از این روزها نمیگذرم

خدایا...

خیلی ها دلمو شکستن

دیگه تحمل ندارم

بیا با هم بریم سراغشون

من نشونت میدم

تو ببخششون...

 

اگر روزی داستانم را نقل کردی:

بگو بی کس بود اما کسی را بی کس نکرد

تنها بود اما کسی را تنها نگذاشت

دلشکسته بود اما دل کسی را نشکست

بگو کوه غم بود ولی کسی را غمگین نکرد

و

شاید بد بود

اما بدی کسی را نخواست...!

 

تاريخ شنبه 22 تير 1392برچسب:,سـاعت 10:40 نويسنده $ mahdie $

گریــــــه شاید زبان ضعـــف باشد

شاید کودکــانه ، شاید بی غــرور

اما هر وقت گونه هــــایم

خیس می شـــود

می فهمــــم نه ضعیفم ، نه کودکم،

بلکه پر از احساســـم

 

دل کندن از اون همه عشقی

که به تو داشتم

منو به جایی رسوند که حالا ،

تو چشمای یکی دیگه زل بزنمو بگم:

عاشقمی؟!!
خب به درک...!!

 

 

تاريخ دو شنبه 17 تير 1392برچسب:,سـاعت 9:25 نويسنده $ mahdie $

 خدایا بالاخره این روزا تموم میشه

اونوقت میام میزنم رو شونت و میگم:

جنبه رو داشتی...؟

 

زندگی مرا بارها بارها در هم

کوبیده است

اما صدای شکستنم را کسی

نخواهد شنید

این منم

قهرمان خودم...

 

تاريخ سه شنبه 4 تير 1392برچسب:,سـاعت 8:45 نويسنده $ mahdie $

دلتنگی مرض عجیبی ست

آدم را آرام آرام،ناآرام میکند...

دیگر نمیگویم:گشتم نبود نگرد نیست

صادقانه میگویم:گشتم اتفاقا بود

فقط مال من نبود...

خدایا!!!

دقیقا داری با زندگی من چکار میکنی؟؟

بگو شاید بتونم کمکت کنم!!

انگار آدم ها بیشتر به دست

هم پیر میشوند

تا به پای هم...

تاريخ یک شنبه 5 خرداد 1392برچسب:,سـاعت 9:26 نويسنده $ mahdie $


تو قسمت من نه...

ولی مال مردم بودی...!

قربون دلم که مال مردم خور نیست!!

 

 


میدونی اشتباه از کجاست؟؟

اشتباه از تو نیست

اشتباه از منه!

هرکجا رنجیدم به روت نیاوردم!

لبخند زدم

فکرکردی درد نداره!!؟؟؟

محکم تر زدی!

 

وقتی تمام راه را آمدم 

وقتی که تا تو هیچ نمانده بود
 

چقدر دیر یادش آمد " خدا" !!!

 

که قسمت هم نبودیم ...

 

 

تاريخ جمعه 23 فروردين 1392برچسب:,سـاعت 11:19 نويسنده $ mahdie $

سیب که شیرین است تو بگو زهر...!

هرچه که باشد بیار

با تمام وجود می بلعم

فقط مرا از این دنیا بنداز بیرون...

خدایا میبینی

دلم را کسانی میشکنند

که هرگز دلم به شکستن

دلشان راضی نیست...!

خدایا

اینکه میگن از رگ گردن

به ما نزدیک تری

در سطح فهم من نیست

یه دقیقه بیا پایین

بغلم کن...!

خدایا

اگه روزی فراموش کردم

خدای بزرگی دارم

تو فراموش نکن

بنده کوچکی داری!

 

تاريخ دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:,سـاعت 19:33 نويسنده $ mahdie $

خدایا صدات میکنم چون در این دنیا

دیگه صدا به صدا نمیرسه

اما تو گفتی که شنوایی...

واسه همین فقط تورو صدا میکنم...

تنهام نذار...!

خدایا

توکه میبینی من شاگرد خوبی نیستم

تو که میبینی من درس هامو

خوب پاس نمیکنم

توکه میبینی من در تمام امتحانات

تو مردود میشم

پس چرا...

پس چرا پروندمو نمیذاری زیر بغلم

و از اینجا بیرونم نمیکنی؟؟؟

میخواهم نفس بکشم...

اینجا جایی برای نفس کشیدن من نیست!

خداوندا مرا اگر قابلم برای لحظه ای

به عرش آسمان ها ببر...

تا آنجا که به دور از

دود دروغ انسان هاست...

کمی نفس تازه کنم...

خدایا دستم به آسمانت نمیرسد...

توکه دستت به زمین میرسد!

بلندم کن...

شکسته ام...

تاريخ پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:,سـاعت 8:42 نويسنده $ mahdie $

همه چیز از یه بطری بازی شروع شد ؛

کمی بعدازنیمه شب،روی یک میز شش نفره...!

 

بطری چرخید،چرخیدوچرخید...

همه چشمها به چرخشش بود!

حرکتش کم شد،کم تروکم تر...!

تابالاخره ایستاد!

سر بطری به طرف من بود به هر حال من

 

بایداطاعت می کردم!

باچشم مسیر سرتاانتهای بطری رو طی کردم!

آخرش رسید به اون...

نگاهم کردوخندید!بلندبلند می خندید!

دلیل خنده هاش رو نمی فهمیدم تا

 

اینکه ساکت شد و خیره به من !

به لباش چشم دوخته بودم منتظر

 

اینکه بگه رو دستات راه برو یا

 

صورتت رو با سس بشور...

یا یه چیزی مثل همینا...!

که یهو کوبید روی میز و ابرو هاشو

تو هم کرد...!

گفت:حکم؛عاشقم شو...!

و من باید عمل می کردم

 

این قانون بازی بود...!

 

تاريخ جمعه 27 بهمن 1391برچسب:,سـاعت 10:9 نويسنده $ mahdie $

 

 

کوچ پرندگان به من آموخت:

وقتی هوای رابطه سرد است باید رفت...

یکی نیست از خدا بپرسه:

این ضربه هایی که از زندگی میخوریم

چند امتیازیه؟؟؟

هوایی سرد...

خیابانی مهجور...

پیرمردی غبار الود و یک آتش سرخ

میپرسد:دودی هستی جوان؟

پاسخ دادم:آری

و سیگاری تعارف کرد...

نمی دانست روزی چندنخ از خاطراتم را

دود میکنم...

نه سیگار...

روزهاست درگیرم...

اما تو باور نکن...

مانده ام کدام را راضی کنم!

دلی که میخواهد عاشق باشد؟

یا عقلی که میخواهد عاقل باشد؟

خیالت راحت باشد!

یک شکست عاطفی سادست...

دوستش داشتم ، دوستم داشت

دوستش دارم ، دوستم ندارد

مانده ام ، رفته

هستم ، او نیست

به همین سادگی!

فقط

فقط یک نفر این حوالی

بدجوری سیگاری شده...

تاريخ چهار شنبه 11 بهمن 1391برچسب:,سـاعت 22:0 نويسنده $ mahdie $

حالم روبراه نیست،

بغض دارم بغضی خفه کننده

کسی میداند راه بالا آوردن بغض را؟

بابا بخدا منم آدمم،

دل دارم،آرزو دارم،

مگر میشود فراموش کرد گذشته را؟

یا چشم پوشید از آرزو ها؟

دلم برای خودم تنگ شده!

کاش میشد delete کنم همه

تلخکامی هایم را!

دلم میخواد خداااااااا رو ببینم

و توی چشماش زل بزنم و بگم:

حال میکنی صبرو؟؟دیگه چی؟؟


 

خدایا...!

یکبار شد بگی...

 

ای کسانی که ایمان آورده اید

حالتون چطوره؟؟؟

تاريخ جمعه 22 دی 1391برچسب:,سـاعت 10:29 نويسنده $ mahdie $



بــــــاور کن خیلی حـــــــرف است

 

وفـــــــــادار دســـــــــت هایی

باشی ، که

یکبار هم لمســـــــشان نکرده ای…

 

 

 

گاهی نیاز داری به یه آغوش بی منت

 

که تو رو فقط و فقط واسه خودت بخواد

 

که وقتی تو اوج تنهایی هستی

 

با چشماش بهت بگه :

 

هستم تا ته تهش! هستی؟؟؟

 

 

 

هیس...

لحظه ای حرف نزن

چشم ببند

گوش بده

بو بکش

بوی چوب است و صدای هق هق سوختنش

هیس...

هیچ مگو خوب ببین

می بینی؟

همه را سوزاندم

همه خاطره ها در آتش

و تمام...

 


 

گاهی ارزش واقعی"یک لحظه را"

تا زمانی که به"یک خاطره"تبدیل شود

نمیفهمیم...

 

این روزها بغض هایم بیشتر

یاریم میکنند...

کمتر اشک میریزم

کمتر از خاطراتم میگویم

کمتر دیوانه میشوم

اما...

بیشتر دلتنگ شده ام

آخ از این دل...

که نه میمیرد...

نه میبرد... 

 

خیلی سخته عشقتو تو خیابون

بایکی دیگه ببینی

بهش پیام بدی: کجایی؟

بگه: تو قلبتم عزیزم...

 

 

خیلی وقتا بهم میگن:

چرا میخندی بگو ماهم بخندیم

ولی هرگز نگفتن:

چرا غصه میخوری بگو ماهم بخوریم

 

 

 

تاريخ دو شنبه 18 دی 1391برچسب:,سـاعت 10:47 نويسنده $ mahdie $

یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند

جلوی ویترین یک مغازه می ایستند

دختر:وای چه پالتوی زیبایی

پسر: عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری؟

وارد مغازه میشوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده

پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟

فروشنده:360 هزار تومان

پسر: باشه میخرمش

دختر:آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟

پسر:پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش

چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند

دختر:ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری

پسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه:

مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم

بعد از خرید پالتو هردو روانه پارک شدن

پسر:عزیزم من رو دوست داری؟

دختر: آره

پسر: چقدر؟

دختر: خیلی

پسر: یعنی به غیر از من هیچکس رو دوست نداری و نداشتی؟

دختر: خوب معلومه نه

یک فالگیر به آنها نزدیک میشود رو به دختر میکند و میگویید بیا فالت رو بگیرم

دست دختر را میگیرد

فالگیر: بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده ای درخشان عاشقی عاشق

چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق میزند

فالگیر: عاشق یک پسر جوان یک پسر قدبلند با موهای مشکی و چشمان آبی

دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند

پسر وا میرود

دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون میکشد

چشمان پسر پر از اشک میشود

رو به دختر می ایستدو میگویید:

او را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خریدیم

دختر سرش را پایین می اندازد

پسر: تو اون پالتو را نمیخواستی فقط میخواستی او را ببینی

ما هر روز از آن مغازه عبور میکردیم و همیشه تو از آنجا چیزی میخواستی

چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با من اینکارو کردی چرا؟

دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتی پالتو مورد علاقه اش را با خود نبرد...


 

تاريخ یک شنبه 17 دی 1391برچسب:,سـاعت 19:47 نويسنده $ mahdie $

تاريخ یک شنبه 17 دی 1391برچسب:,سـاعت 10:11 نويسنده $ mahdie $

 

پسر : ضعیفه! دلمون برات تنگ شده بود...اومدیم زیارتت کنیم!
دختر : تو باز دوباره گفتی ضعیفه؟؟؟
پسر : خوب... «منزل» بگم چطوره !؟
دختر : واااای... از دست تو!!!
پ: باشه... باشه...ببخشید «ویکتوریا» خوبه ؟

 

د: اه... اصلا باهات قهرم.
پ: باشه بابا... تو «عزیز منی»، خوب شد؟... آَشتی؟
د: آشتی، راستی... گفتی دلت چی شده بود؟
پ: دلم ...!؟ آها یه کم می پیچه...! از دیشب تا حالا .
د: ... واقعا که...!!!

پ: خوب چیه... نمیگم... مریضم اصلا... خوبه!؟
د: لوووووووس...
پ: ای بابا... ضعیفه! این نوبه اگه قهر کنی، دیگه نازکش نداری ها !
د: بازم گفتی این کلمه رو...!؟؟؟
پ: خوب تقصیر خودته...! میدونی که من اونایی رو که دوست دارم اذیت می کنم... هی
نقطه ضعف میدی دست من!
د: من از دست تو چی کار کنم...
پ: شکر خدا...! ، دلم هم پیچ میخورد چون تو تب و تاب ملاقات تو بود...؛ لیلی قرن
بیست و یکم من!!!
د: چه دل قشنگی داری تو... چقدر به سادگی دلت حسودیم می شه.
پ: صفای وجودت خانوم .
د: می دونی! دلم تنگه... برای پیاده روی هامون... برای سرک کشیدن توی مغازه های
کتاب
فروشی و ورق زدن کتابها... برای بوی کاغذ نو... برای شونه به شونه ات راه رفتن و
دیدن نگاه
حسرت بار بقیه... آخه هیچ زنی، که مردی مثل مرد من نداره!
پ: می دونم... میدونم... دل منم تنگه... برای دیدن آسمون تو چشمای تو، برای
بستنیهای
شاتوتی که با هم می خوردیم... برای خونه ای که توی خیال ساخته بودیم و من مردش
بودم...!
د: یادته همیشه به من میگفتی «خاتون»؟
پ: آره... یادمه، آخه تو منو یاد دخترهای ابرو کمون قجری می انداختی!
د: آخ چه روزهایی بودن... ، چقدر دلم هوای دستای مردونه ات رو کرده... وقتی توی
دستام گره می خوردن... مجنون من.
پ: ...
د: چت شد؟ چرا چیزی نمی گی ؟
پ: ......
د: نگاه کن ببینم...! منو نگاه کن...
پ: .........
د: الهی من بمیرم...، چشمات چرا نمناک شده... فدای تو بشم...
پ: خدا ن... (گریه)
د: چرا گریه می کنی...؟؟؟
پ: چرا نکنم...؟! ها!!!؟
د: گریه نکن... من دوست ندارم مرد من گریه کنه... جلوی این همه آدم... بخند
دیگه...، بخند...
زود باش بخند.
پ: وقتی دستاتو کم دارم چه جوری بخندم... کی اشکاموکنار بزنه که گریه نکنم ؟
د: بخند... وگرنه منم گریه می کنما .
پ: باشه... باشه... تسلیم. گریه نمی کنم... ولی نمیتونم بخندم .
د: آفرین ، حالا بگو برام کادوی ولنتاین چی خریدی؟
پ : تو که می دونی... من از این لوس بازی ها خوشم نمیاد... ولی امسال برات کادوی
خوب آوردم.
د:چی...؟ زود باش بگو دیگه... آب از لب و لوچه ام آویزون شد.
پ: ...
د: باز دوباره ساکت شدی...!؟؟؟
پ: برات... کادددووو...(هق هق گریه)... برایت یک دسته گل رُز!،
یک شیشه گلاب!
و یک بغض طولانی آوردم...!
تک عروس گورستان!
پنج شنبه ها دیگه بدون تو خیابونها صفایی نداره...!
اینجا کنار خانه ی ابدیتت می نشینم و فاتحه می خوانم.
نه... اشک و فاتحه
نه... اشک و دلتنگی و فاتحه
نه... اشک و دلتنگی و فاتحه... و مرور خاطرات نه چنداندور...
اما... خاتون من!!!تو خیلی وقته که...
آرام بخواب بانوی کوچ کرده ی من....
دیگر نگران قرصهای نخورده ام... لباس اتو نکشیده ام و صورت پف کرده از بیخوابیم
نباش...!
نگران خیره شدن مردم به اشکهای من هم نباش...!
بعد از تو دیگر مرد نیستم اگر بخندم...
 

 

تاريخ یک شنبه 10 دی 1391برچسب:,سـاعت 19:19 نويسنده $ mahdie $

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .
به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . امامن خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با وقار خاص و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . امامن خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه،دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:
تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….
ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..”

تاريخ یک شنبه 10 دی 1391برچسب:,سـاعت 11:19 نويسنده $ mahdie $

اگه کسی عشقتو ازت بگیره

نسبت به اون شخص چه

واکنشی نشون میدی؟

 

نسبت به کسی که عاشقش

بودی چطور؟

تاريخ پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:,سـاعت 19:0 نويسنده $ mahdie $

 

اگه خدا تا 24 ساعت

گناه کردن رو آزاد میگذاشت

 

چه گناهی میکردی؟

(صادقانه جواب بده)

 



اگه دو نفر لب پرتگاهی باشن

کدومو نجات میدی؟

اونی رو که دوستش داری؟

یا اونی رو که تو رو دوست داره؟

 

 

(خیلی وقتت رو نمیگیره...)

(جون من جواب بده خیلی کنجکاوم...)

تاريخ دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:,سـاعت 20:24 نويسنده $ mahdie $


فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز 

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

 

اخلاقمـ گند استـ ؟؟

بہ خودمـ مربوط استـ
غرورمـ از حد گذشتہ استــ ؟؟

بہ خودمـ مربوط استــ
تمامـ زندگے ام خودخواهانہ استــ ؟؟

زندگے خودمـ استــ
از عده اے متنفر شده امـ ؟؟

تقصیر خودشاלּ استــ ــ
نگاه هایمـ بہ افق دوختہ استـ ؟؟

چشماלּ خودمـ استـ ـ
از ناصحاלּ خوشمـ نمے آید ؟؟

سلیقه ے خودمـ استـــ
صداے خنده امـ ازحدعادے بلندتراستـ؟؟

خوش حالے خودمـ استـ ــــ
عده اے رابہ فراموشے سپرده امـ ؟؟

حافظه ے خودمـ استــــ
دلم مے خواهد ایـــלּ گونہ باشمـ


مجبور بہ تحمل مــــــלּ نیستید
اگہ تحمـُلـ نـَدارے

بالاے صـَفحہ سـَمتـ راستـ 

بیروלּ از ایــــלּ وبــ

آزادیـــــ

تاريخ یک شنبه 19 آذر 1398برچسب:,سـاعت 19:15 نويسنده $ mahdie $

مرا به تختم ببندید،

سیگاری برایم روشن کنید،

تنهایم بگذارید

هرچقدر هم نالیدم و فریاد زدم

به سراغم نیایید

من دارم او را ترک میکنم...

تاريخ شنبه 18 آذر 1391برچسب:,سـاعت 17:45 نويسنده $ mahdie $

حالا که رفته ای ساعتها

به این می اندیشم

که چرا زنده ام؟

مگر نگفته بودم

بدون تو میمیرم

خدا یادش رفته مرا بکشد،

یا تو قرار است برگردی...؟!

تاريخ جمعه 17 آذر 1391برچسب:,سـاعت 17:14 نويسنده $ mahdie $

خودم با خودم آشتی میکنم

خودم با خودم هی بهم میزنم

من اونقدر تنهاشدم بعدتو

که اینجا با سایم قدم میزنم

بدون بهونه بدون دلیل

برای خودم عطر و گل میخرم

مثل آدمایی که دیوونن

صدات میکنم اسمتو میبرم

خودم با خودم زندگی میکنم

خودم میگمو هی خودم میشنوم

دلم خیلی از دست دنیا پره

صدای تورو دیگه کم میشنوم

خودم با خودم درددل میکنم

که از گریه از غصه خوابم بره

میدونم نمیفهمی تو این اتاق

چقدر زندگی بی تو سخت میگذره

ته تنهایی همینجاست که میگن

این همون آخره دنیاست که میگن

تاريخ چهار شنبه 2 آذر 1391برچسب:,سـاعت 17:22 نويسنده $ mahdie $

لعنت به همه راه هایی که

 

عرضه ندارند تو را به من

 

برسانند!


من حواس فاصله ها را پرت میکنم!


تو فقط بیا...

تاريخ یک شنبه 1 آذر 1391برچسب:,سـاعت 19:9 نويسنده $ mahdie $
яima